دانلود پایان نامه با فرمت word : طرح های پژوهشی و تحقیقاتی دانشگاه ها با موضوع مبانی تدوین … – منابع مورد نیاز برای مقاله و پایان نامه : دانلود پژوهش های پیشین |
از سوی دیگر، اغلب مخالفتهای حکومتها با روایتِ مثبت (و نه منفی) از مدرنیته، ممکن است به چالشی باایده ها و ارزشهای اخلاقی و انسانی و مطلوبِ همگان منجر شود واین هنجارها را صدمه بزند؛ ارزشهایی نظیر حقوق بشر، قانونمداری، و آزادیهای مردمسالار. از سوی دیگر، نگاهی به تجربه های تاریخیای چون نازیسم و بومیگرایی و ناسیونالیسم نژادی، به ما یادآور می شود که خطراتی چون دشمنی با آزادی و رایج شدن انگیزه های خشونتبار، به لحاظ فرهنگی، ریشه در ستیز با عقلگرایی مدرن دارد. حال میتوان حدس زد که اگر میان مدرنیته واین چالشها سازگاری پدیداید، شاهد شکل گیری مدرنیتههای جدیدی خواهیم بود که تنوع، فراگیری و گشودگی بیشتری خواهند داشت.
بااین حال و بهرغم امیدها برای تجدید دوران شکوفایی تمدن اسلامی-ایرانی، در انگارهی ذهن ملت ما، هویت امری متکثر و پارهپاره است؛ خلوص هویتی و وحدت هویتی نوعی تحجر هویتی است. خودِایرانیِ صِرف یا خود اسلامیِ صِرف به تنهایی معنا ندارد. مسئله امروز هویتایرانی، نحوه جذب هویتِ تجدد است؛ چنان که به نظر میرسد هویتهای ایرانی و اسلامی به اعتبار تعلق جهانها یا نظامات وجودی واحد با هم سازگارند، در حالی کهاین وضع در مورد هویت تجدد مصداق ندارد[۱۱۲۵]. «سنت» که در عصر طلایی فرهنگایرانی، چندوجهی متکثر و سرشار از عقلانیت بود، در بستر تحولاتی چند – به خصوص در حوزه فهم دین – تکیه خود را بر خرد و عقلانیت از دست داد، از زمانه به دور افتاد، فاقد توانایی برای طرح پرسشهای جدید شد و بحران هویت را پیش آورد. فقه، بسیاری از داشتههای خود را در مواجهه با عقلانیت در دایره هویتیِایرانی از دست داده واین خود منجر به تنگتر شدن دیگر مؤلفه های هویتیایرانی شده است. به همین خاطر، مهمترین وظیفه ای که بر عهده روشنفکران است اصلاح گفتمان غالب پیرامون سیاستگذاریِ دینی در کشورهای اسلامی است. البته حکومت نباید روشنفکر را مسخّر و کارمند خود بخواهد. انتظارات از روشنفکر عبارتند از: رازدانی، دلیری، ابداع تئوریک در دوران بحران و گسست و گذر، چندمنبعی بودن و شاخص های متعدد دیگری ازاین دست. تلاش روشنفکر دینی درایران پیش از انقلاب،ایدئولوژی کردنِ دین بود و اکنون مسئولیت اصلی روشنفکر دینی نهایدئولوژیک کردنِ دین و جهت دادن به دین، بلکه جهت دادن به فهم – فهمِ از دین – است.
(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت nefo.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))
در روند بازگشت به خویشتن، پویایی دین نقش عمدهای داشت. درایران بزرگترین نقش در مقابل غربزدگی وایجاد نهضت بازگشت به خویشتن بر عهده روحانیت و علمای اسلامی بود. پس از قیام ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ بازگشت به خویشتن به صورت جدی مطرح شد و به صورت یک جریان غالب در جامعه درآمد[۱۱۲۶]. در یک مقیاس زمانیِ بلندتر، اگر بخواهیم صد و پنجاه سال اخیرِ تحول گفتمانی درایران را خلاصه کنیم باید بگوییم روشنفکرانایرانی در برابر مسأله غرب واکنشهای گوناگونی نشان دادهاند که میتوان آن را در یک طیف، از آرمانی کردن غرب تا شیطانی کردنِ آن، خلاصه کرد و مراحل «شیفتگی»، «تقلید»، «انتقاد» و حتی «نفی» غرب یکی پس از دیگری و گاهی همزمان ظاهر شدند. تقابل دو احساس متضاد شیفتگی و نفرت نسبت به غرب، یافتن موضع و رویکرد معقول و مطلوب نسبت به آن را دشوار ساخته است و رویکردهای رایج عموماً افراطی یا تفریطی هستند.
رویکردهای رایجِ عموماً افراطی و تفریطی به ماهیت و کارکرد دین، ظاهراً آنچنان که باید، بهاین حقیقت توجه ندارند که دینداری یک پدیده دوبُعدی است؛ یکسر آن در عالم الوهیت است و سر دیگری در عالم انسان زمینی. دینداری با همه نواقص و ظلمتهای عالم انسان آغشته می شود واین واقعیتی است انکارناپذیر. عدم توجه و عدم باور به نکته مذکور، از مصادیق سنّتگراییِ نامطلوب در فهم دین است.این نوع سنّتگراییِ نامطلوب که در پیرامون توحید شکل میگیرد عبارت است از رسوبی شدن خطاهای فکری، احساسات و عاطفههای زیانبار، منافع گروهی و طبقهای، آداب و رسوم غلط و ماننداینها در حول و حوش اندیشه توحیدی و آفتزده و فلج کردن آن اندیشه. از جمله زیانبارترین نمودهای سنّتگراییِ نامطلوب در اندیشه دینی،این باورِ رایج است که معرفهالنفسِ فلسفی و حکمت عملی قدما می تواند پیشفهمِ استنباط قرار گیرد و به هیچ علم دیگری نیاز نیست؛ دراین نظریه خطای بزرگی هست.این حضرات بهاین مهم توجه نمیکنند که فلسفه بر اثر تحول و تکامل علوم همواره دستخوش موضوعات و دگرگونیهای سریع و عمیق میگردد[۱۱۲۷]. بخش قابل توجهی از گفتمانهای اسلامی-ایرانیِ معاصر درباره «اصالت» که بیانگر نوعی بحران امنیت درونی و تلاش برای دستیابی به وحدت است، به کاربرد مفاهیمی وابستهاند که معنایشان بدیهی فرض می شود: غرب، کلگرایی، سنت، بومیگرایی و… . در نتیجهاین وضع، بحث در حد سطح سادهای از تقابلهای (درون/ بیرون/ شرق/ غرب) باقی میماند و به سطوح جدیتر کشیده نمی شود که در آن، خودِاین مفاهیم مورد مجادله قرار میگیرند و از نو تعریف میشوند. به علاوه،این گرایش، یک واقعیت تجربه و درک ویژهایرانی از مدرنیته را نادیده میگیرد.
نمود دیگری از سنّتگراییِ نامطلوب در فهم دین، که مانع استفاده از ظرفیت غنی دین در امر نظامسازیِ علمی و اجتماعی میگردد،این باورِ رایج و غلط است که نقد اندیشه دینی، با ثبات اصولایمانی و حرمت عالمان دین منافات دارد. نقد درونیِ اندیشه دینی، چنین عواقبی ندارد. اتفاقاً نقد نهادهای دینی، و عالمان دینی، یکی از ضرورتهای مبرم زندگی مؤمنانه است.چه، آنچه عالمان دین به نام دین در جامعه مطرح می کنند یک معرفت بشری است؛ زیرا عالمان دین با معیارهای بشری دعوت انبیا و وحی را میفهمند و تفقه می کنند و فقه و اصول و حدیث و… مینویسند. از ابتدای پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی، در خلال پیدایی مسائل و مشکلات جدید داخلی و خارجی، هر گروهی میکوشید پاسخها و راهکارهای خود را به موازین دینی و دیدگاه های رهبری وفادارتر و مومنتر نشان دهد، ولی اهمیت و قدرت اثرگذاری برخی ازاین مسائل و مشکلات چنان بود که چارهای جز تحول در دیدگاه ها برای حفظ نظام باقی نمیگذاشت. چنین تحولی، در حین حال، میتوانست نشانه کارآمدی نظام و پویاییایدئولوژی مذهبی آن به شماراید. به دیگر سخن، اشاره به تحولات فکری مرحوم امام (ره) – به عنوان مبنای تئوریک نظام سیاسی برآمده از انقلاب – و زمینهسازی وی برای بازنگری در برخی خطمشیها و رویههای داخلی و خارجی براین فرض مبتنی است کهاین تحولات فکری، واکنشی به مشکلات نظام در برآورده آرمانها و اهداف اعلام شده است؛ یعنی رهبران نظام تلاش می کنند که کارآیی نظام جدید را به هر ترتیب بالا ببرند؛ چرا که مشروعیت آن تا حدود زیادی وابسته بهاین مسأله است[۱۱۲۸]. به بیان دیگر، دستاوردهای دولت اسلامگرایایران در خلال یک دهه پس از پیروزی انقلاب اصلاً در حد انتظار و غایت آن نبود.این اوضاع و شرایط و عوامل متعدد دیگر، زمینه را برای تقویت – اگرچه نه تثبیتِ – نگاه واقعگرایانه به مسائل داخلی و خارجی مساعد کرد.
بر همین اساس است که محمد ارکون – روشنفکر دینی برجسته جهان اسلام – سعی می کند متافیزیک استعلایی و نظامهای بنیادگرا، از جمله ساختمانهای خطی تاریخ کهاین گفتمانها به آن گرایش دارند گام بردارد. هدف او بازگشایی درک اسلام نه فقط به مثابه یک دین، بلکه به عنوان یک سنت فکری است؛ البته سنتی که متاسفانه در پی توقف شرعی بحث درباره قدیم بودن قرآن در قرن یازدهم هجری به دلایلی خصوصا استبداد و اخباریگری، بخش اعظم امکانات رشد خود را به یکباره از دست داد. لذا او به درستی سعی می کند نشان دهد که اسلام (و دین به طور کلی) گفتمانی را نمایندگی می کند که تابع همان قیدها و محدودیتهای تاریخی و احتمالی گفتمانهای دیگر است. ارکون براین اساس استدلال می کند که در قرآن سه سطح مختلف کتاب کهن (یک پیام پوشیده)، وحی یا بیان شفاهی، و متن مکتوب برای تفسیر وجود دارد، و تنیدگیاین سه سطح در هم باعث خلط کردن آنچه یک فرایند تاریخی است با کلام خداوند شده، و تقدیس جزمهای انسانی به مثابه حقیقتِ متعالی را به بار آورده است. بنابراین، او خواستار بازسازی سنتِ پذیرفته شده و بازشناسی مناسبات قدرت در گفتمان است. دراین بستر، وحی دارای ابعاد درونزاد تاریخی است، و نه ابژهای متعالی در فراسوی تاریخ بشر و تعامل وحی و حقیقت زیر فشارهای تاریخی صورت میگیرد.اینایدئولوژیها بهره گیری از سنت اسلامی را محدود می کنند و امکانات گسترده و خارقالعادهی آن را که در تاریخ به نمایش درآمده است در محاق قرار می دهند.
چاره چیست؟ انعطافپذیری فرهنگها و تمدنها و باور به همزیستی جهانها چگونه میسر است؟ در پاسخ باید گفت اولین گام دراین مسیر، تثبیتاین باور واین گفتمان است که تفسیر و اجتهاد عالمان دین اسلام نیز همانند هر تفسیر دینی از هر امری، مشمول یک اصل کلی دانش هرمنوتیک، یعنی «ابتناء تفسیر و فهم متون بر پیشفهمها، علائق و انتظارات مفسّر» است و استثنایی در کار نیست[۱۱۲۹]. تنقیح تمامعیار پیشفهمها، علائق و انتظارات مفسّران و فقیهان در هر عصر، شرط اساسی و اصلی هرگونه تفسیر و افتاءِ قابل قبول است و تکامل دانش دین بدوناین تنقیح میسر نیست؛ برونشدن جهان اسلام از مشکلات نظری و عملی که تمدن پیچیده امروز برای آن به وجود آورده تنها بااین بازنگری و تنقیح ممکن می شود. حوزه های علوم اسلامی باید از دانش هرمنوتیک با تمام علاقه و توان خود استقبال کنند؛ زیرا مباحثاین دانش است که ضرورت تنقیح مقدمات و مقوّمات تفسیر متون اسلامی و خصوصاً اجتهاد را روشن میسازد. در هرمنوتیک آموختهایم که زبان، یک پدیده تاریخی است و شرطها و امکانهای «بیان» تاریخی و متحولاند. غفلت گذشتگان از مبانی و پیشفرضهای «فهم متون» بهاین جهت بود که در گذشته افق تاریخی مؤلفان متون و مفسران آنها با یکدیگر چندان متفاوت نبود و چون تجربهها و زبانهای آنها مشترک بود لازم نبود محتوایی از یک افق تاریخی در افق تاریخی دیگر ترجمه شود[۱۱۳۰]. نگرش چندوجهی به متن و بدیهینینگاشتنِ معنا نیز براین رویکرد انتقادی مبتنی است که برخورد ساده با متن می تواند موجباین اشتباه شود که یک تفسیر معیّن تنها تفسیرِ ممکن انگاشته شود و یااین توهم پیشاید که پیشدانسته های مفسر درباره موضوع، تنها معنای قابل فهم از متن است؛این نگرش انتقادی از طرفی مانع گرفتار شدن مفسر در جزمیت ذهنی قبلیاش می شود و از طرف دیگر، موجب عبور از شکاکیّت و نسبیّت میگردد، و ازاین تصور که هر کس می تواند متن را هر طور خواست بفهمد، جلوگیری می کند. بااین وجود، نباید فراموش کنیم که قرآن کریم، قطعیالصدور و ظنّیالدلاله است و سنّت، ظنّیالصدور و ظنّیالدلاله است. مسأله حجیت ظواهر کتاب و سنّت درباره احکام شرعی – که برای فقها و برخی از دیگر دینپژوهان مطرح است – مسئلهای است مربوط به پس از تفسیر و فهم کتاب و سنت است.
نکته دیگر آن که، اندیشه های قبلی فقیه که به علم فقه مربوط نمی شود و به فلسفه و کلام و فلسفه سیاسی و اجتماعی و… مربوط است نقش عمدهای در فهم یک حکم ابدی از یکایه قرآنی بازی می کند. ازاین رو، علم اصول تنها بخش کوچکی از مقدمات اجتهاد است. شناخت نظامهای سیاسی و نظریه های اجتماعی و امثالهم دیگر به فقه مربوط نیست.این شناخت را فقیه از تجربه های بشری و علوم زمینی به دست می آورد.
گفتار دوم: سنتگرایی دینی
مفهوم سنت، کم و بیش، مفهومی است ثابت و معین، درونمایهای است برای به فهم درآمدن، نه درونمایهای در حال تحول و دگرگونی. سنت، صورت کوتاهشده یا رمزنوشتهای برای یک جهانبینی عام است[۱۱۳۱]. سنت، در نابترین معنایش، «ادعای فهم حقیقت ازلی» است، اعم ازاین کهاین ادعا روا یا ناروا باشد و مدعی، عالم یا جاهل به ناروایی ادعایش باشد. سنت، خود را فهم علت نخستین، داده کیهانی یا حقیقت مصدری مینامد که در تار و پود کل عالم تنیده شده است. بدین لحاظ، سنت اصولاً پذیرای برهان نیست؛ اصلی است بدیهی و به خودی خود معتبر که در مواجهه با آن تنها فهم یا عدم فهم آن ممکن است. سنت ازلی – یا حکمت خالده – منشأ فوق بشری دارد و به هیچ وجه فراورده یا پرورده فکر بشر نیست؛ در ذات خود بیصورت و فوق شخصی است و ازاین رو از هر تعریف دقیقی بر اساس معیارهای کلام و اندیشه بشری میگریزد.
سنت در قالب معانی گوناگونی به کار میرود: ۱) سنت به معنای حکمت نخستین و ازلی، یا همان حقیقت تغییرناپذیر و بیصورت؛ ۲) سنت به معنای تجسم صوری حقیقت در هیأت یک دین خاص که در خلال زمان منتقل شده است؛ ۳) سنت به معنای محمل انتقالاین تجسم صوری ؛ ۴) سنت به معنای تجسم صوری یا خود جریان انتقال.
تحولات در مطالعه ادیان در دهههای اخیر نشان از پیشرفتهای واقعی و و مهم دارند: آگاهی در حال رشد نسبت به محدودیتهای تاریخگرایی و تجربهگرایی،ایستادگی در برابر تقلیلگراییهای مخرّب، و عمقبخشی به جستوجوی معانی بنیادین و مفاهیم معنوی و تفسیر روزآمد از آنها را باید از جمله ارزشمندیهای سنتگراییِ معاصر دانست. سنتگرایان در نهایت به واقعیتهای فراتاریخی اهتمام میورزند: ازاین رو، خود تاریخ باید یک ابزار کمکی محدود باقی بماند و نه یک سکوی معرفتشناختی.
سنتگرایی به عنوان جریانی معاصر در رقابت (گاهی تنش و البته در بسیاری موارد هم در تعامل) با مدرنیسم قرار میگیرد. اما نگرش به سنت به عنوان «حکمت خالده» یا «خِرَد جاویدان»، به وجود یک سنت زنده، پویا و ازلی معتقد است که هرگز از بین نمیرود، واحد است و در قالبهای گوناگون متجلی می شود.این معنای از سنت با سنت به معنای متعارف؛ یعنی آداب و رسوم و عادت بسیار متفاوت است. دراین دیدگاه، سنت، وسیله رسیدن انسان به خدا و شامل مبانی مابعدالطبیعه یا وجودشناسی، انسانشناسی، اخلاق و خداشناسی است. در قلب تمام سنن، «حکمت خالده» وجود دارد. کوماراسوامیحکمت خالده را مجموعه اصول و آموزههایی میداند که درباره خدای تعالی، خلقت و انسان است و در سنت مطرح می شود؛ که هر شکلی به خود بگیرد، همیشه و همه جا یکی است[۱۱۳۲]. مقوله حکمت خالده، سخنی است از منظر معرفتِ تحققیافته، نه از منظر صِرفِ یک نظریه؛ واین کهاین نگرش، تنها ناشی از متحقق شدن به حقایق است.
سنتگرایان، عهدهدار بیان و شرح «فلسفه جاویدان»[۱۱۳۳] هستند که در بطن ادیان گوناگون و در پس صور متکثر سنتهای متفاوت جهان قرار دارد. آنها در عین حال خود را وقف حفظ و توضیح صور سنتیای ساختهاند که جهت وجودی هر میراث دینی به شمار می آید و تمامیت و یکپارچگی صوری آن را تضمین و، بر همین مبنا، اثربخشی معنوی آن را تأمین می کنند[۱۱۳۴]. رنه گنون هشدار میدهد که اغلب سنتگرایان که در واکنش به پیشروی بیوقفه و بیرحمانهی تجددخواهی خواستار نوعی بازگشت به سنت و اعاده آن در غرب هستند، خود از ماهیت حقیقی سنت آگاه نیستند و لذا با «روح راستین سنت» تفاهم ندارند.این فقط بخش اندکی و ضمناً همچنین فقط یکی از تفسیرهای ارائه شده از سنت است که دلالت بر نقد قدرتمند و سازشناپذیر بر جهانبینی تجددخواهِ غربی است و حامل استلزامات مهمی برای مطالعه دین است. سنتگرایان پس از توضیح معنای سنت، به بیان ویژگیهای یک سنت زنده و پویا میپردازند و چارچوبی را تعیین می کنند که افراد بر مبنی آن بتوانند، یک سنت اصیل و البته بسیار پویا را که از سنتهای ساختگی در دنیای متجدد بازشناسند. سنتگراییِ حقیقی – و نه البته رایج – هرگز متمایل به جزمگرایی و تصلب فکری نیست. توضیح آن که، همان گونه که ادیان متنوع و متکثری وجود دارد، سنتها نیز متنوعاند. اگر یک سنت ازلی و واحد (حکمت خالده- دین) وجود دارد، اما در تمام سنتهای بعدی انعکاس دارد و نه تنها آنها را نفی نمیکند، بلکه تأییدکننده همه آنهاست.
آنچه به سنتگرایان اجازه میدهد علم جدید را زیر سؤال برند، مجموعه ای از اصول مابعدالطبیعیِ به روشنی بیانشده و حقایق و ارزشهای محفوظ در سنتهای دینی است.این نکته بسیار مهمی است که مخالفتها و سرزنشهای سنتگرایان متوجه یافتههای علم بما هو علم نیست؛ آنان تاریکاندیش نیستند، بلکهاین اعتراضها متوجه فقدان آن اصولی است کهاین کشفیات را در بستری جای دهد که بتواند از حقایق بیاندازه مهمتری که در سنت محفوظاند پاسداری کند. علم جدید، جلوه هوش بدون حکمت و تبلور حماقتِ مبتنی بر اطلاعات دقیق است. علم جدید درباره واقعیاتی کهایمان، وحی و تعقل شهودی در اختیار مینهند مطلقا هیچ چیز نمیداند و نمیتواند بداند. علم جدید، غیر انسانی است دقیقاً بهاین دلیل که منحصراً انسانانگار است. از منظر سنتگرایی، تعادل اول از همه در به رسمیت شناختنِ تفوق تعالیم سنتی بر هرگونه علم ناسوتی و در عین حال پذیرش واقعیتهایی است که طی پژوهش علمی، در محدودههای مناسب و شایسته کشف شده است؛ هرچنداین واقعیتها غالباً هیچ ربطی به تقدیر معنوی انسانها ندارند. از سوی دیگر، همهایسمها به علاوهیایدئولوژیهای بیشمارِ تجددگرایانهی دیگر که مصاحب آنهایند، فلسفههایی جعلی و ساختگیاند؛ زیرا به طبیعت واقعی ما خیانت می کنند[۱۱۳۵]. در پدیدارشناسی چیزی در پسِ پدیدارها وجود ندارد. ازاین رو، «ذات» باید در خود پدیدارها به ادراک درآید.
سنّت که جایگاه بسیار والایی در اندیشه بومیسازی و خصوصاً بومیسازیِ سیاست جنایی دارد، چه ارتباطی با عناصرِ هویتیِایرانیان می تواند داشته باشد؟ در پاسخ، باید بدانیم مردمسالاری ثمرات گرانمایهاش میراث خاص غرب نیست، بلکه میراث مشترک بشریت است.ایرانیان نیز در شکل گیریاین پدیده هویتی نقش مهمی داشته اند. نقشی را کهایران دراین مسیر بازی کرد، افزودن فکر عدالت به مردمسالاری بوده است. بااین وجود، مردمسالاری در حال ظهور درایران، نوعی مردمسالاری دینی است که باید به مرور زمان به یک سنت تبدیل شود.
عناصر تشکیلدهنده هویتایرانی و فاکتورهایی که بر اساس آن میتوان گفت «ایرانی کیست؟» تأثیرپذیر و قابلتغییر هستند. در نتیجه، خودِ هویت نیز نمیتواند ماهیتی تحولناپذیر و ابدی و غیر قابل تغییر داشته باشد. دنیای امروز، دیگر آن دنیای قبیلهایِ گذشته نیست و حقیقتاً عصر ارتباطات پیشرفته و تضارب آراء و فرهنگهای مختلف و متفاوت است. بنابراین، الگوها و چارچوبهای گذشته و سنتی جوابگوی تحولات و تبدیلات سریع امروزه نیستند. معیارها و قالببندیهای انعطافناپذیرِ به ارث رسیده از دوران استبداد و تحجر و حتی فرمولهای شکستخوردهیایدئولوژیکی نیز نمیتواند راهگشای مشکلات ما باشد.
در واقع، عناصر سنتی هویتایرانی نظیر تاریخ، سرزمین، اسطورهها و فرهنگ مشترک اگرچه هنوز کارآمدی خود را تا اندازه قابل توجهی حفظ نموده اند، اما تداوماین کارآمدی را نباید امری بدیهی تلقی کرد. روشهای مورد استفاده نظام سیاسی حاکم برای استخراج عناصر جدید از سه منبع اسلام،ایران و غرب باید مورد بازاندیشی و بازنگری جدی قرار گیرد. امروزهایرانی بودن یا نبودن، بیش و پیش از هر چیز، یک موضوع سیاسی و حقوقی است، نه هیجانی و عاطفی. دراین به اصطلاح دهکده جهانی، تأکید بر حقوق بشر خصوصاً آزادی و تضمینهای حقوقی آزادی از جمله اصول اولیه راهبردی تعامل با جامعه جهانی و بهرهمندی از مزایایاین تعامل است. بنابراین، مسئله هویت ملی وایرانی بودن را باید علاوه بر موضوعات سنتی، در چارچوب حقوق بشر، مردمسالاری و آزادمنشی و مجموعه ارزشها و باورهای مشترک و معیارهای انسانی و حقوقی تعریف کرد. مردمسالاری دینی نیز در واقع تلاشی است در راستای پذیرش دموکراسی و به همان اندازه، کوششی است در جهت حفظ هویت دینی، تاریخی و سنتیایرانیان. وجود چندین ویژگی مهم در مفهوم مردمسالاری دینی از جمله عدالت، حاکمیت و حکومت مردم، تأکید بر حق مدنی و سیاسی، دسترسی یکسان به قدرت، امکان شکل گیری جامعه مدنی، اعتقاد به چرخش قدرت و نخبگان سیاسی، اعمال قدرت در چارچوب قانون، تفکیک قوا و آزادی بیان باعث شده تااین الگو مضمونی جهانشمول داشته باشد. بنابراین، تقویت مؤلفه های جدید هویتایرانی به ویژه اصل مردمسالاری دینی و استفاده از مزایای آن در کنار توجه و پاسداشت عناصر دینی، تاریخی و سنتی هویت ملیایران، اثربخشیِ بیشتر قدرت نرم جمهوری اسلامیایران را در پی خواهد داشت. ما همه انسانیم و به انسانیت فکر میکنیم. تأکید بر هویت جدیدایرانی که بر اساس شاخص ها و معیارهای حقوقی و انسانی تعریف می شود، بیشک تأثیر شگرفی بر افزایش میزان قدرت نرم جمهوری اسلامیایران در افکار عمومی جهان خواهد داشت.
سیاست جنایی مطلوب، منظومهای از آموزههای نظری و تدابیر عملی است که آموزههای نظریاش باید بر مبانی «حکمت خالده» استوار باشد. اساساً هر سامانهی مدیریت اجتماعی که بخواهد در پروژه بازشکوفایی تمدن اسلامی سهم و اثر داشته باشد باید بر فطرت و عقل سلیم و حکمتِ عاری از تحجر و جمود استوار باشد. حکمت خالده در سیاست جنایی اسلامی-ایرانی را بهاین معنا میدانیم که جرمانگاری، قضاوت و عملکرد نهادهای پلیس و زندان و… حتی در خُردترین مقیاسِ رفتارها و تدابیر اتخاذی همانا مبتنی بر حقوق طبیعی و اصول اخلاقی و فطرت پاک و ادراکات خِرَد سلیمِ جمعی باشد؛ یعنی مثلاً وقتی به قوانین جزایی یک کشور مینگریم علائمی از آشفتگی در مبانی جرمانگاری مشاهده نکنیم، بدین شکل که برخی مواد قانون جزایی عیناً ترجمهی نصوص مذهبِ رسمیِ آن کشور باشد ولی تناقضاتی با اقتضائات جامعه آن کشور داشته باشد و مقنن بهاین تحولات اجتماعی وقعی ننهد و صرفاً بر جمود بر لفظ اصرار کند. مثال دیگراین که، سیاست جنایی تقنینی یک کشور – مثلاًایران – فاقد استراتژی سنجیده و واحد و عاقلانهای در قبال چگونگیِ تعامل دادنِ آموزههای نوین جرم شناسی با منابع فقهیِ حاکم بر قانونگذاری باشد، ماننداین که مقننِایرانی حدّ لواط برای فاعل را بهرغم نظر مشهور فقها و سابقه کیفراین جرم از ابتدای انقلاب تا قبل از لازم الاجرا شدن قانون مجازات اسلامی جدید در سال ۱۳۹۲ که حد قتل بوده است، در فرضِ محصن نبودنِ فاعلِ لواط صد ضربه شلاق مقرر کرده؛ در حالی که احصان از شرایط زنای محصنه است نه هیچیک از انواع لواط. از سوی دیگر، احصان را در کنار عنف و اکراه به عنوان کیفیت مشددهی تقنینی مقرر داشته و از دیگر سو، محصن بودن یا نبودنِ مفعولِ لواط را مؤثر در مجازات ندانسته و در هر حال، مفعولِ لواط را مستحق کیفر حد قتل دانسته است.آیا عقل سلیم میپذیرد که کیفر فاعل و مفعولِ لواط تفاوت کند و احصان، که مسئلهای مؤثر در کیفر زناست، عامل تشدید تقنینیِ مجازاتِ فاعلِ لواط شود ولی مفعول حتی اگر غیرمحصن باشد مجازاتش اعدام باشد؟ چه حکمتی ورآیاین تخفیفدهی با فاعلِ لواط و عدم مسامحه و اعدام در هر حالت برای مفعولِ لواط است؟ چرا در تفخیذِ مردان، ماده ۲۳۶ ق.م.ا احصان و عدم احصان را در مجازات صد ضربه شلاق برای فاعل و مفعول مؤثر ندانسته ولی در لواط مؤثر دانسته؟آیا مقنن با قرار دادن شرط احصان برای اجرای حد قتل نسبت به فاعلِ لواط، در تبعیت از هنجارهای حقوق کیفری بین المللی بوده که به دولتها اکیداً الزام و گاهی هم توصیه می کند که مصادیق مجازات اعدام را در نظام کیفریشان کاهش دهند؟ اگراینطور است پس نصوص شرعی در بحث حدود چه می شود؟آیااین یک حکم حکومتی و نظر مقام معظّم رهبری است؟آیا نظر مجمع تشخیص مصلحت نظام است و بروندادی از رویکرد مقاصدی به فقه است؟ حکمت خالده، نمیپذیرد که مقنن در یک ماده خلاف نصوص شرعی جرمانگاری کند و در ماده دیگری آنچنان قانون را در شرع مضمحل کند و دربست حرف فقه را – که خود همانا اقیانوسی از اختلاف نظر فقهاست و معلوم هم نیست نظر کدام فقیه؟ – به قانون تزریق کند که حتی به نقض اصل قانونی بودن جرایم و مجازاتها بینجامد. توضیح آن که، ماده ۲۲۰ قانون مجازات اسلامی ۱۳۹۲ بیان مینماید: «در مورد حدودی که دراین قانون ذکر نشده است طبق اصل یکصد و شصت و هفتم (۱۶۷) قانون اساسی جمهوری اسلامیایران عمل می شود».این ماده، بر خلاف اصل قانونی بودن جرایم و مجازاتها و نیز بر خلاف دیدگاه رایج و پسندیده حقوقدانان که اصل ۱۶۷ را ناظر به امور مدنی (بدون استثنا) و امور کیفری (تشخیص مصادیق و فهم تعابیر فقهی مستعمل در قانون، و نه جرمانگاریِ فقهی و بدون مستند قانونی) میدانند، به قاضی اجازه میدهد حدودِ مطرح در فقه که در قانون مجازات اسلامی جرمانگاری نشدهاند را جرم بداند و کیفر کند. بسیار فاجعهبرانگیز، نگرانکننده و مایه تأسف است که مقنن به جای جبران کندیاش در احترام گذاردن به اصل قانونی بودن جرایم و مجازتها در سه دهه پس از انقلاب اسلامی، باز هم عقبگرد کرده واین بار در قانون مجازات اسلامی ۱۳۹۲، صراحتاً اصل ۱۶۷ قانون اساسی را معطوف به جرمانگاری دانسته است. چرا مقنن اگر تمایل به جرمانگاری ارتداد و سحر و جادو و یا تمایل به اجرای کیفرهایی نظیر پرتاب کردن از کوه، خراب کردن دیوار بر سر و امثالهم دارد، خجالت را کنار نمیگذارد و صراحتاً و مستقلاً هر یک ازاین موارد را در فصل حدود در قانون مجازات اسلامی جرمانگاری کند؟ اگر مقنن خجالت میکشد، پس لابد چنین جرمانگاریهایی واقعاً خجالتآور و موجب وهن اسلام و تشدید تنشهای حقوق بشری و تعمیق شکاف قانون با هنجارهای مسلّم جامعهایران و جهان و عقل سلیم و فطرت هستند؛اینطور نیست؟ پاسخ قطعاً مثبت است. پس چرا مقنن از یک سو حیا دارد که موارد مذکورد را مستقلاً جرمانگاری کند، و از سوی دیگر و در رفتاری متناقض، هرچه زمان میگذرد بیشتر مجرای نقض اصل قانونی بودن جرایم و مجازاتها را توسعه میدهد؟این سیاست جنایی مقنن، چگونه قابل توجیه است؟ چند صد مقاله و کتاب و کنفرانس فقهی و حقوقی و توصیههای حقوقدانان و فقهای دلسوزِ عقلگرا و قطعنامه محکومیت جمهوری اسلامی به نقض حقوق بشر و چقدر دلسردی و امیدهای همیشه فناشدنی کفایت می کند تا مقنناین حقایق بسیار ساده را دریابد؟
جلوه دیگری از خلأ حاکمیتِ سنتگرایی دینی – که آن را «حکمت خالده» هم میتوان نامید – بر تحولات اخیر سیاست جنایی تقنینی جمهوری اسلامی آن است که قانونگذار نتوانسته با توجه به مبانی شرعی و الهام از آنها و مقتضیات زمان و مکان و از جمله کسب نظر مقام معظم رهبری به عنوان فقیه حاکم و ولی امر، حکم قانون را بیان کند – یعنیاین که تصمیم بگیرد رجم را حذف کند یا نکند – و آن را موکول به کسب نظر رئیس قوه قضائیه دانسته است.این نیز جلوه دیگری از سرگردانی سیاست جنایی تقنینی جمهوری اسلامی است. مجلس شورای اسلامی، به شدت متمایل است هر موضوع چالشبرانگیز فقهی درآیینه قانون را به تصمیم رهبری و مأذونان از ناحیه معظّمٌله واگذار کند تا مبادا تعدی به شریعت نکرده باشد. حاکمیتاین تصور بر گفتمان مجلس شورای اسلامی که متأسفانه از ابتدای انقلاب اسلامی کمترین تحولی تا به امروز نیافته است، هم خلاف شأن قوه مقننه است که وظیفه تقنینی خود را از سر خود بازکند و هماین یک باورِ غلط است؛ چه، اگر مجلس قانونی در تعدی به شریعت تصویب کند شورای نگهبان آن را تأیید نمیکند. پس مجلس نباید نگران احتمال تعدی به شریعت در تصویب قوانین باشد و بکوشداین نگرانی را با عدم انجام وظیفه قانونگذارانهی خود (نظیر عدم تعیین تکلیف درباره رجم در زنای محصن و محصنه) و انداختن بار مسئولیت به دوش ولی فقیه رفع کند. چنین رویهای که متأسفانه کاملاً در رفتار ادوار مجلس شورای اسلامی رواج یافته، مغایر احترام و اعتماد به شورای نگهبان است.
دیگر معضلِ حقوق بشریِ تحولات اخیر سیاست جنایی تقنینیایران مربوط به وضعیت قانونی توسعه ارجاعات به مقام معظّم رهبری برای تعیین تکلیف و افتاء میباشد. متأسفانه مصادیق ارجاع به نظر مقام معظم رهبری در قانون مجازات اسلامی ۱۳۹۲ بسیار زیاد است واین نه احترام به ولایت و مصحلت و فقه حکومتی است، که افزایش آشفتگی در موضع سیاست جنایی تقنینی است وایجاد زحمت برای ولی امر (مدّ ظله العالی). ماده ۵۴۹ قانون مجازات اسلامی ۱۳۹۲، مقرر میدارد: «موارد دیه کامل همان است که در مقررات شرع تعیین شده است و میزان آن در ابتدای هر سال توسط رئیس قوه قضائیه به تفصیل بر اساس نظر مقام رهبری تعیین و اعلام می شود». مقنن هنوز جرأت ندارد از مقادیر ششگانه دیه در نصوص کهن فقهی که دیگر امروزه صدور حکم به آنها قابل اجرا نیست، دست بکشد! مقنن همچنان دقیقاً نمیفهمد برد یمانی از موضوعیت مالی افتاده است و قیمت شتر و گاو و گوسفند در نواحی مختلف بسیار متفاوت است و درهم و دینار، پول رسمی کشورهای مختلفی است و ارزشهای مالی مختلفی هم دارد. مقنن، گیج است! سالهاست بهاین عارضه مبتلاست. قانونگذارِ ما به کوچکترین مسائلی که برمیخورد و خود را ناتوان از دریافت پاسخ آن میبیند (پاسخهایی که همگان بدان رسیده اند) فوراً تعیین تکلیف را به دوش ولی فقیه میافکند. ثانیاً، اکنون هم که مقنن بار مسئولیت تعیین سالانه میزان دیه را به دوش رهبری میافکند، چرا به طور کاملاً متناقضی همچنان تأکید دارد «موارد دیه کامل همان است که در مقررات شرع تعیین شده است»؟ اگر همان است، پس چرا ولی فقیه باید هر سال معین کند؟! ثالثاً دراین ماده قانونی، «موارد» دیه، منطبق بر شرع اعلام شده ولی ولی فقیه «میزان» آن را سالانه تعیین می کند.آیا منظور مقنناین است که ولی فقیه نمیتواند موارد دیه را تغییر دهد و فقط میزان آن را می تواند تغییر دهد؟این ماده دچار اشکالات متعددی است؛ مصائبی که نمود بارز بیدقتی در انتخاب الفاظ و فقدان راهبرد و مبانی نظری متقن در درک نسبت قانون با حکم شرعی و فهم قلمرو حکم اولیه با حکم ثانویه و با حکم حکومتی است. قانونگذار در وضع قانون مجازات ۱۳۹۲،این مهمترین دغدغهها را رها کرده و حجم قابل توجهی از مواد قانون را به امور فانتزی و نادرالمصداقی نظیر دیه خنثی مشکل (ماده ۵۵۱)، دیه زنازاده و وارث وی (مواد ۵۵۲ و ۵۵۳)، تصریح بر زمان مغرب به عنوان معیار شروع و پایان ماههای حرام (تبصره ماده ۵۵۵) اختصاص داده است.
گفتار سوم: نظریهپردازی دینی- علمی- بومی
نظریهپردازی، از دیگر مبانی تدوین الگوی اسلامی-ایرانیِ سیاست جنایی است. بدون تحول بنیادین و همهجانبه در سیاست جنایی کنونی جمهوری اسلامی، نمی توان ادعای عزم راسخ برای ترسیم الگوی بومی سیاست جنایی نمود. چه، جنبه های غیربومیِ رسوخ یافته به نظام تقنینی و قضایی و اجرایی سیاست جنایی کشورمان بسیار بسیار زیاد و ریشهدار هستند. بدون تولید دانش و نیز بدون تولید الگو برای مشارکتدهیِ سیستماتیک و منسجمِ مؤلفه های شرعی، ملی و غربیِ سیاست جنایی، نمی توان ادعا کرد صرفِ انجام برخی ساماندهیها و رفع نقصها در سیاست جنایی کنونیایران – که نگارنده حقیقتاً وضع موجود را فاقد شرایط حداقلیِ لازم برای اطلاق عنوانِ «سیاستِ» جنایی میداند – را بتوان کافی برای ادعای موفقیتِ حتی نسبی در بومی کردنِ سیاست جنایی دانست. تولید علم و طراحی سامانههای معرفتی و مدیریتیِ چندوجهیِ فقهی و حقوقی لازم است تا بتوان در یک طرح تیمیِ نهکوتاهمدت همانا «نظریه سیاست جنایی اسلامی-ایرانی» را برساخت و سپس آن را به میدان آزمون گذاشت. اما چرا با گذشت بیش از سه دهه از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی، هنوز سیاست جنایی جمهوری اسلامی نابسامان است و برای مثال، تنها یک گوشه از مشکلاتِ آن – یعنی سیاست جنایی تقنینیِ حاکم بر قانون مجازات اسلامی ۱۳۷۰ و ۱۳۷۵ – در کتاب «بایستههای تقنین، با نگاهی به قانون مجازات اسلامی» اثر دکتر احمد حاجیدهآبادی مطرح شده است. به نظر میرسد گام نخست برای تأمیناین مبنا (یعنی نظریهپردازی) از مجموعه مبانی تدوین الگوی اسلامی-ایرانیِ سیاست جنایی، آسیبشناسی موانع تولید علم در دانشگاهها و دانشکده ها و پژوهشکدههای حقوقیِ کشور و سپس ارائه راهکارهایی برای برونرفتاین نهادهای متولیِ نظریهپردازی است. آنگاه میتوان مرحله بعد – یعنی ترسیم نقشه راه و سپس تدوین «سند جامع نظریهپردازی برای سیاست جنایی جمهوری اسلامیایران» – را آغاز نمود.
به نظر میرسد بدون مطالعه آسیبشناسانهی سیر تحول نظریهپردازی در فضای علمی کشورمان در سده اخیر، نمی توان درک صحیحی ازآیندهفرارو داشت و نظریهپردازی را در حوزه های علوم انسانی و از جمله در قلمرو سیاست جنایی به خوبی بهکار بست. ازاین رو، مرور آسیبشناختیِاین سیر را دراین بخش از رساله در دستور بحث قرار میدهیم. طبق اسناد تاریخی، تکوین علوم انسانی، به عنوان یک حوزه علمی مدرن، درایران با ظهور نخستین شکل دولت بوروکراتیک مقارن بود. با اعزام محصلانایرانی، به اروپا، آوردن استادان چاپ از آن دیار، اولین چاپخانههای حروفی و سنگی در تبریز و تهران برپا شد و ترجمه کتابهای تاریخی از زبانهای فرانسوی و انگلیسی رواج پیدا کرد. به تدریج با گسترش دستگاه بوروکراتیک دولت قاجار، کار ترجمه و نشر کتاب رونق بیشتری گرفت. و در زمان میرزا تقی خان امیرکبیر، صدراعظم مشهور عصر ناصری، «دستگاه مترجمان دولتی» و «دارالفنون» تأسیس شد. ارتباط بین نهادهای بوروکراتیک جدید دولتی و علوم انسانی، بعد از انقلاب مشروطه تقویت شد و تأسیس مجلس شورای ملی و تصویب قوانین و نظامنامه های قانونی در دوره های آغازین مجلس، طرح تازهای برآیایجاد نهادهای سیاسی، اداری و حقوقی در کشور ریخت. ضعف و ناتوانی کابینههای بعد از مشروطه و بروز هرج و مرج در سراسر کشور، که به درگیری کشورهای متخاصم جنگ جهانی اول در درون خاکایران انجامید، مانع ازاین شد که طرحایجاد نهادهای سیاسی، اداری و حقوقی جدید در کشور با موفقیت اجرا شود. شکل گیری دولت مدرن، که حاصل اجرای سیاستهای نوگرایانۀ رضاشاه و نخبگان سیاسی، فرهنگی و نظامی گرداگرد وی بود، نیاز به علوم انسانی را بیشتر کرد و طبیعتاً موجب رشد و گسترشاین علوم درایران شد. ظهور مدرنیسم دولتی در شرایطی که غالب جامعه عامل محرک آن نبود، باعث شد که مدرنیته درایران تجربهای تلخ برای عامۀ مردم باشد، چرا که نوگرایی یا مدرنیسم دولتی همواره به صورت برنامه ریزیها و سیاستگذاریهای اقتدارگرایانه و استبدادی جاری گردید و تجربه های نوسازی در طلوعایران مدرن، برای بسیاری از طبقات اجتماعی، عامۀ مردم و حتی بسیاری از نخبگان جامعه، با تجربۀ آنها از سیاستهای اقتدارگرایانه و استبدادی عصر پهلوی اول گره خورده است[۱۱۳۶]. تصویراین تجربۀ تلخ از «مدرنیتۀ اقتدارگرایانه» را میتوان را رد غربزدگی توسط جلال آلاحمد – روشنفکر شاخص دهۀ ۱۳۴۰ – و بسیاری از دیگز روشنفکرانِ متعهد به وضوح مشاهده کرد؛ تجربهای که در دهههای سی، چهل و پنجاه ادامه یافت. فقدان نهادهای اجتماعی ـ اقتصادی مدرن شهری و شبکه های زیربنایی صنعتی شدن، دولت را بیش از پیش ترغیب کرد تا شخصاً وارداین حوزه ها شود و همگام با افزایش درآمدهای دولتی، مجری اصلی (و بعضاً انحصاری) طرحهای خرد وکلان مدرن در سطح کشور خودِ دولت شد.
گسست تاریخی بین «علوم و دانش و معرفت سنتی، مذهبی وکهن» و «علوم مدرن انسانی» از یک سو و معطوف شدناین علوم مدرن به نیازهای دولتی و اداری از سوی دیگر، باعث شد که دانشگاه به جای ریشه دواندن در درون جامعه و نهادهای اجتماعی، به عنوان بخشی از دستگاه دولت تعریف شود. همین امر سبب شد که استادان و دانشوران علوم انسانی در جایگاه کارمندان اداری دستگاه دولتی قرار گیرند و دانشگاه در پیچ وخم سلسله مراتب بوروکراسی دولتی گرفتار شود و ارجحیتها، سلایق و منافع دستگاه دولتی، مدیران ارشد سیاسی و کارگزاران دولتی، جای برنامه ریزیهای آموزشی سنجیده، شناخت آزادانه، و تفکر خلاق و انتقادی را در عرصۀ آموزش و تولید علوم انسانی بگیرد.
شکل گیری علوم انسانی و تحولات آن در غرب، نشان میدهد که بین رواج پرسشگری انتقادی و بالندگی علوم انسانی پیوند تنگاتنگی وجود داشته است. جنبشهای فکری ـ سیاسی چپ از دیگر بسترهای اجتماعی و فرهنگی در تاریخایران بود که میتوانست زمینه ساز شکل گیری رویکرد انتقادی باشد، درست همانگونه که سوسیالیستها و مارکسیستها در اروپا با انتقاد گسترده از جامعه سرمایهداری و وضعیت کارگران، به توسعه تحقیقات اجتماعی و علوم اجتماعی کمک کردند. جایگزین شدن نظام ارزشیابی سیاسی ـایدئولوژیک به جای نظام ارزشیابی علمی ـ دانشگاهی سبب شد که به جای رشد خردهفرهنگهای علمی ـ دانشگاهی از طریق فضای نقادی علمی، ارزشیابی آموزش و تولیدات علوم انسانی نیز، برعهده سیستم کنترلی بوروکراسی دولتی گذاشته شود[۱۱۳۷]. در واقع، تاریخ اندیشۀایران شاهد زایش و رویش جنبشهای فکری ـ فرهنگی نبود و هیچ جنبش علمی نمآیانی در حوزۀ علوم انسانی به ظهور نرسید؛ و ما با فقدان سنتهای استوار علمی ـ دانشگاهی دراین حوزۀ علمی روبرو شدیم.این وضعیت، سبب بیگانگی دانشوران و روشنفکرانایرانی با اندیشهها و تولیدات فکریشان (اعم از ترجمه، شرح و تألیف) شد. بهاین ترتیب، سرکوب پرسشگری انتقادی سبب خشک شدن بسترها و زمینه های پیدایش جنبشهای انتقادی در علوم انسانی شد و نیروی زایندۀ نوگرایی وتفکر مدرن، که در غرب سبب نوزایی علوم انسانی شده بود، دراینجا عقیم ماند.
و اما اکنون. موضوع بومیسازی علوم انسانی دانشگاهی چند سالی است که به طور خاص در جوامع اسلامی و نیز کشورهای آسیایی مطرح شده است. در کشور ما، به باور طرفداران بومیسازی، مطالعات انتقادی صورت گرفته از ماهیت و شیوه علومی که تاکنون در اغلب مراکز آموزشی ارائه شده، ناظر بر نقص کارکردی و نقص در مبادی اولیه و شکلدهنده این علوم بوده است. محققان معتقدند که در این عرصه، علم و ایدئولوژی بر یکدیگر تأثیر میگذارند و لذا بسیاری از پژوهشهای علمی که در مورد مسائل اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی و روانشناختی معروف شده اند، مواضع فلسفی و ایدئولوژیک خود را در قالب همان دیدگاه های مادیگرایانه و ایدئالیستی منعکس می کنند و در واقع، این دو مکتب، به ابزار تحلیلی علوم اجتماعی مبدل شده اند و به هیچ روی، جامعنگر و جهانشمول محسوب نمیشوند[۱۱۳۸]. لازم است تحلیلی بر رابطه بومیسازی با بین المللیشدن را با محوریت مسأله نظریهپردازیِ علمیِ دانشگاهی در عصر جهانیشدن بررسی کنیم. باید توجه کنیم در سالهای اخیر، بین المللیشدن، یکی از مباحث مهم محافل دانشگاهی بوده است. این موضوع دلالت بر تلفیق بعُد بین المللی، میانفرهنگی و جهانی در اهداف، کارکردها و نحوه آموزش دارد. بومیسازی، نظریه دیگری است که خواهان اشاعه، انطباق و رشد پارادایم دانش، فناوری، هنجارهای رفتاری و سرمایه های فرهنگی و ارزشهای محلی خاص در موقعیت خاص است و همچون رویکرد بین المللیشدن، پاسخی در برابر پدیده جهانیشدن است. یافته ها نشان میدهد بومیسازی و بین المللیشدن، یکی از مهمترین لوازم در عصر جهانیشدن، و ر
فرم در حال بارگذاری ...
[چهارشنبه 1401-04-15] [ 01:55:00 ق.ظ ]
|