(همان، ص۱۳۱)
خیام غم ها و اندوه های انسان را ناشی از مرگ می داند. به همین سبب است که به جای توصیه به مرگ اندیشی، بر خلاف عرفا، به فراموشی و بی توجهی به مرگ فرا می خواند. دعوت او به عشرت و شادی، دعوت او به غفلت از مرگ است. او می خواهد با فراموش کردن مرگ و غفلت از آن غم های ناشی از اجل مرگ را از ذهن و فکر انسان بزداید و زدایش آنرا در خوشباشی و شادباشی می داند:
افسوس که سرمایه ز کف بیرون شد وز دست اجل همه جگرها خون شد
(همان، ص۱۲۳)
این بیت حاصل اندیشیدن خیام به مرگ و زندگی است:
چون حاصل آدمی در این شورستان جز خوردن غصه نیست یا کندن جان
خرم دل آنکه زین جهان زود برفت واسـوده کـسی که خود نیامد به جهان
(همان، ص۱۵۳)
غصه خوردن انسان و جان کندن او در شورستان جهان برای چیست و ناشی از چه چیزهایی است؟ آیا بخاطر نارسایی های اجتماعی یا به خاطر کمبودها و کاستی های مادّی و رفاهی زندگی است؟ اینها نمی توانند بی دخیل باشند، اما باید به دنبال یک علّت عامتر و کلّی تر باشیم. چراکه خیام گفته آدمی. اما تمام آدمها که وضعشان بحرانی نیست. پس آن چیزی که باعث غصه خوردن و جان کندن تمام انسانها می شود، چیست؟ آیا جز مرگ و راز ناگشودنی آن است؟ در بیت دوم، لفظ حاصل، بیانگر فرجام اندیشی انسان است. از مرگ به زندگی نگریستن و برای آن ارزشگذاری کردن، دنیا را شورستانی جلوه می دهد که سرانجام آن جز جان کندن نیست. انسان نمی تواند بدون لحاظ کردن و در نظر گرفتن مرگ، نسبت به زندگی اظهار نظر کند. حتّی خوشباشی و خوشگذرانی آدمها بخاطر مرگ است. اگر از آنها پرسیده شود که چرا اینقدر دنبال لذّت و کامجویی هستی؟ در پاسخ، استناد و استدلال آنها مرگ است. «چون قرار است که بمیریم پس بهتر است این زندگی چند روزه را در خوشی و شادی بگذرانیم»

( اینجا فقط تکه ای از متن فایل پایان نامه درج شده است. برای خرید متن کامل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. )

تا چند حدیث پنج و چار ای ساقی مشکل چه یکی چه هزار ای ساقی
خاکـیم هـمه چنگ بساز ای ساقی بادیـم هـمه بـاده بـیار ای سـاقی
(خیام، رباعیات، ص۱۶۴)
خیام در «مرگ، این مشکل جاودانۀ بشر»[۷۲] راه چاره ای جز تمسّک به زندگی و بهره گیری از آن، در حل این مشکل سراغ ندارد. او از سر ناچاری به دامان زندگی و دم غنیمتی پناه می آورد. شاد بودن، آنگونه که بعضی ها گفته اند[۷۳]، لااقل برای خیام هدف زندگی نیست. بلکه شاد بودن ابزاری است برای التیام انسان از درد و رنج مرگ و تسلّی خاطر از اندوهناکی حاصل از تفکّر به مرگ. اگر به ساختار رباعیات او توجه کنیم، شادی گزیدن و شادمانه زیستن را بدین خاطر توصیه می کند، که امیدی به فردا نیست و هیچ تضمینی وجود ندارد که امروز را به امید فردا از دست دهیم:
چون عهده نمی شود کسی فردا را حالی خوش دار این دل پر سودا را
می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه بـسـیـار بـتـابـد و نـیـابـد مـا را
(همان، ص۹۸)
اصل شادی و لذّت، اندیشۀ فراموشی و غفلت از مرگ است. تا زمانی که انسان شاد است، یاد مرگ نیست و زمانی که یاد مرگ باشد، دیگر شادی نیست. انسان وقتی به این آگاهی دست یافت که نمی تواند از مرگ رهایی یابد و مرگ حقیقی ترین حقیقت زندگی انسان است، با بی اعتنایی بدان بوسیلۀ لذّت و کامجویی و شادی گذرانی، مرگ را تحقیر می کند. در واقع خوشگذرانی و شادخواری، اظهار بی اعتنایی انسان نسبت به مرگ است. در حماسۀ گیل گمش، سیدوری[۷۴]، زن- خدای، بعد از اینکه به گیل گمش می گوید که کوشش او برای رسیدن به حیات بیمرگی بیهوده است، به او توصیه می کند: «تا زمانی که امکان دارد، از زندگی لذت ببرد»[۷۵]. بدین گونه به او می گوید: «تو ای گیل گمش، شکمت را بیا پر کن؛ به شادی بگذران به روز و به شب؛ هر روز ضیافتی کن به شادی خواری، شب و روز برقص و بازی کن، بگذار عروس تو از آغوشت لذت برد؛ زیرا وظیفۀ نوع بشر جز این نیست»[۷۶]. انسان زمانی که بدین مرحله از آگاهی و معرفت رسید که نمی تواند مسئلۀ مرگ را حل کند، تنها راهی که به ذهنش می آید این است که تا زمانی که مرگ فرا می رسد، زندگی را در خوشی و کامروایی بگذراند. اینکه انسان باید زندگی را در سرور و شادی بگذراند، معرفت و آگاهی ای است که بدان دست یافته است. این تفکّر و اندیشیدن مدام به مرگ است که همواره شور و اشتیاق به زندگی را در خیام جولان داده است. نه آنگونه که نوشته اند «همین شور زندگی است که او را در تمام عمر، در جستجوی راز مرگ، به حرکت و تفکّر سیری ناپذیر واداشت»[۷۷]. اگر او زندگی را می ستاید، ستایش او ناشی از مرگ اندیشی اوست. او در این مرگ اندیشی است که به ناپایداری عمر، درک ارزش زندگی موقتی و اغتنام فرصت پی برده است. خیام این همه که از زندگی، از اغتنام فرصت گفته است، به خاطر اینست که بفهماند، مرگ چون بیاید، همه چیز را از انسان می گیرد و پایان همه چیز است. او دارد انسان را از مرگ بر حذر می دارد تا قدر وقت و زندگی اش را بداند. خیام با زندگی و چسبیدن بدان می خواهد اندیشۀ مرگ را از اذهان پاک کند. او در واقع با ستایش زندگی با مرگ می جنگد، هرچند تراژدی وار این اجل ناگوار را حتمی می داند. گریختن او از مرگ، نمودی از تلاش و کوشش انسان است برای رهایی از مرگ. شادی برای او، امیدِ نجات از مرگ است. خیام با خوشگذرانی ها نمی خواهد تسلیم مرگ و اندیشۀ آن شود. او حتی از خواب که برادر ناتنی مرگ است، می گریزد:
در خـواب بـدم مرا خردمندی گفت کـز خواب کسی را گل شادی نشکفت
کاری چه کنی که با اجل باشد جفت می خور که به زیر خاک می باید خفت
(خیام، رباعیات، ص۱۰۸)
نتیجه گیری
دورۀ خراسانی، دورۀ دوری از مرگ اندیشی است. این موضوع بیشتر به شرایط اجتماعی، سیاسی و اقتصادیِ جامعۀ آن دوره برمی گردد. فضای بیرونی و محیطیِ آن دوره، فضایی آرام و به دور از تنش های سیاسی و حکومتی است. از نظر اوضاع و شرایطِ درونی و فکری نیز، شاعران و در کل مردم آن دوره، از آرامش و آسایش فکری مناسبی برخوردار بودند. دغدغۀ مادّی و اقتصادیِ چندانی نداشتند و شادی گرایی امتیاز ویژۀ آن دوره محسوب می شود. این موارد ویژگی های کلّی اوضاع و شرایط اجتماعی دورۀ خراسانی بویژه عصر سامانی، بشمار می آیند. شاعرانِ انتخاب شده برای بررسی موضوع مرگ در این دوره، اگرچه از نظر تقسیم بندی تاریخی و سبک شناسی جزء سبکِ خراسانی محسوب می شوند، امّا سیمای مرگ در اشعار هر یک از آنها، با وجود اشتراکات و همسانی هایی که معلول جهان بینی یکسانِ دینیِ آنهاست، متفاوت از یکدیگرند. نقطه نظرات آنها در نگرش به مرگ و تلقّی آنها از آن بعضاً مختلف است. در شعر رودکی اگر یادِ مرگ و مرگ اندیشی جلوه می کند، بیشتر برای بیانِ بی اعتباری دنیا، بی وفایی و غدّاریِ آن، زودگذریِ عمر و دعوت به شادباشی و خردمندی است. خیّام ورای مرگ نشانی از انسان و زندگی نمی بیند، به همین خاطر است که از مرگِ نامداران و پریرخان اظهارِ غم و اندوه و تأسّف می کند. تردید و شکّاکیتِ او نسبت به وجود حیاتِ دوبارۀ انسان، باعث شده است که او همواره به مرگ بیندیشد. اگر مثل دیگر شاعران به رستاخیز یقین داشت، خود بخود از اندیشیدن به مرگ بی نیاز می شد و مرگ برای او حل شده می نمود. برای کسی که فلسفۀ مرگ مشخص و معیّن نباشد، یاد و اندیشۀ آن بیشتر از دیگران به ذهن و فکر او می آید. فردوسی نیز بیشتر به مفاهیم و معانیِ کلّی و عامِ مرگ اشاره می کند. او از مرگ و سرنوشت شاهان و پهلوانان برای بیان بی ارزشی زندگی دنیایی و دعوت به عبرت گیری و به جا گذاشتنِ نامِ نیک بهره می گیرد.
فصل سوم (سبک عراقی)
تأثیر عرفان در رواج مرگ اندیشی
بخش۱: سنایی
بخش۲: عطار
بخش۳: مولوی
تأثیر عرفان در رواج مرگ اندیشی
اگر بخواهیم به تأثیر عرفان در روی آوردن شاعران به مرگ و مرگ اندیشی بپردازیم. نخست باید به ویژگی ذاتی عرفان که درون گرایی است، توجه کنیم. عرفان خودِ انسان را هم عامل شناخت می داند و هم موضوع شناخت. عرفان به خاطر ماهیّت راز جویی و حقیقت یابی خویش که آنرا از وجود انسانها می جوید، فرد را از دنیای بیرون به دنیای درون متوجه می سازد. پیوسته در پی قطع رابطۀ انسان با دنیای خارج است. چرا که دنیا و داشته های دنیایی را بی ارزش می داند و بدنبال ترک آن است. هر اندازه انسان از دنیای بیرون کناره بگیرد، بیشتر به مرگ می اندیشد. انسانی که زندگی کنونی را رها کرده باشد، بیشتر به سرنوشت خود فکر می کند. اما کسی که از زندگی لذّت می برد و بدان سرگرم است و نسبت بدان رضایتِ خاطر دارد، کمتر به فکر سرنوشت و مردن می افتد. همین عامل، تعامل فرد با عالم بیرون را محدود می کند و فرد را درون گرا و ذهن پرور بار خواهد آورد. از این رو تمرکز انسان تنها در درون و فکر خود خواهد بود.در عرفان چون بر انقطاعِ پیوند و وابستگی انسان با دنیای بیرونی و مظاهر آن تأکید می شود، فرد بیشتر درون گراتر می شود و بیشتر به مسائلی که ذهنی تر و درون گرایانه تر است، می اندیشد. مرگ نیز که بیشتر مفهومی است در پیوند با ذهن و تصوّر انسان، در عرفان کشش ذهنی و تمرکز و اندیشیدن انسان بدان بیشتر است.عرفان که در پی شناختِ حقیقت و سرنوشت انسان است، بیشتر با مرگ سروکار پیدا می کند چرا که سرنوشت انسان با مرگ مرتبط است. از این رو با رواج اندیشه و جهان بینی عرفانی در سبک عراقی، میزان توجه شاعران به مرگ و مرگ اندیشی در این دوره، نسبت به دورۀ قبل بیشتر می شود.
مرگ در اندیشۀ سنایی
نگاه مثبت به مرگ
سنایی از جوانب مختلف به مسئلۀ مرگ اندیشیده است. تا جایی که اندیشۀ مرگ را حتی والاتر از کسانی چون عطار و مولانا به کمال رسانده است[۷۸]. سنایی اصولاً قائل به شر مطلق نیست. مرگ نیز در اندیشۀ او نه تنها شرّ پنداشته نشده، بلکه برای انسان مال و میراث تلقی شده است. او معتقد است که انسان با مرگ به مقام بالاتری از وجود می رسد و به چیزهای با ارزش تری دسترسی پیدا می کند:
خیر و شرّ نیست در جهان اصلاً نیست چیزی ازو نهان اصلاً
مـرگ اگر چـند بد نکوست ترا مـال و مـیراثها ازوست ترا
(سنایی، حدیقه، ص۱۶۲)
سنایی مرگ انسانها را متفاوت دانسته است. این مسئله به زندگی و اعمال انسانها بر می گردد. مرگ برای یکی هلاک است و برای دیگری برگ.
آن زمـان کـه ایـزد آفرید آفـاق هـیـچ بـد نـافـریـد بـر اطلاق
مرگ این را هلاک و آن را برگ زهر آن را غذای و این را مرگ
(همان، ص۸۶)
سنایی و در کل، عرفا، چهرۀ مثبت و خوشایندی به مرگ بخشیده اند. مرگ در دیدگاه آنها نه تنها چیزی از انسان نمی گیرد، بلکه او را به شرایط مطلوب تری می رساند. مرگ در اندیشۀ سنایی دریچه ای است برای رسیدن انسان به بقا و ماندگاری. این مطلب بیانگر این نکته است که لازمۀ بقای انسان، وجود حیاتِ دوباره و رستاخیز انسان است. بنابراین مرگ تنها یک وسیله است برای رسیدن انسان به عالم حقیقی. یک مرحله از مراحل هستی و زندگی انسان است نه انقطاع زندگی و وجود او:
مرگ در خاک آرد آری مرد را لیکن ازو چون برآید با خود آرد ساخته برگ بقا
(سنایی، دیوان، ص۴۲)
در عرفان، شاعران برآنند که تصوّر نیستی و نابودی از مرگ را به هستی و زندگی تبدیل کنند. اندیشیدن شاعران عارف به مرگ بیشتر در جهت حیات دوباره و رستاخیز پایان می یابد. پایان و نتیجۀ مرگ اندیشی آنها، زنده شدن دوبارۀ انسان است. عرفا ترس از مرگ را با امید به زنده شدن در حیات دیگر از بین برده اند. تحقّق مرگ را می پذیرند، اما مرگی که رستاخیز دوباره را در پی داشته باشد، نه مرگی که به فنای انسان بیانجامد. در کل اندیشیدن عارفان به مرگ رویکردی زندگی مدار دارد. یکی از چیزهایی که عرفا، به وسیلۀ آن مرگ را در ذهن و درون خود محو کرده اند، عشق است. عشق در عرفان نقطه مخالف مرگ است. عشق در وجود انسان، حس ماندگاری ایجاد می کند که برای عرفا احساس جاودانگی و نامیرایی است. به همین خاطر است که مرگ در اندیشه های آنها تبدیل به حیات و زندگی شده است. از دیدگاه عرفا، عشق واپس زنندۀ حس نیستی و فناست:
آن را که زندگیش به عشق است، مرگ نیست هرگز گمان مبر که مر او را فنا بود
(همان، ص۸۶۶)
در عرفان عشق، مرگِ مرگ دانسته شده است. عشق با بی ارزش جلوه دادنِ مظاهر و داشته های دنیایی، باعث از بین رفتن هراس از مرگ می شود. چرا که علّت هراس انسان از مرگ، وابستگی او به ساز و سامان دنیایی می باشد. عرفا، چون دنیا را رها کرده و از بهره ها و امکانات آن دست کشیده اند، در اندیشیدن به مرگ با تصوّرات مثبت تر و امیدوارانه تری عمل می کنند. در نتیجه مرگ برای آنها، رهایی از دردها و رنج های زندگی است:
اگر مرگ نبود که بازد رهاند ز درس گرانان و درس گرانی
(همان، ص۶۷۶)
عدم ترس عرفا از مرگ
عرفا ترسی از مرگ ندارند. چرا که ترس از مرگ را نوعی جهل و بی دانشی قلمداد می کنند. آنها ترس از مرگ را معلول وابستگی به دنیا و اسیر مادیّات و نفسانیّات می دانند. از این رو انسان وارسته و بی آلایش هیچ ترسی از مرگ ندارد. آنکس که آلوده و گناهکار است از مرگ بیمناک است:
جز دو رنگی نشد ز مرگ هلاک مرد یک رنگ را ز مرگ چه باک
(سنایی، حدیقه، ص۱۶۲)

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...